آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

آوا

بازی 6

بیست ماهگی آوا : کوچیکتر که بودی (حدود 18 ماهگی) وقتی تاب بازی می کردی، موقع تاب خوردنت برات شعر می خوندم. یکی از شعرهایی که برات می خوندم و فی البداهه بود، این بود که آوا جونم چشم داره ... آوا جونم ابرو داره ... (ریتمش رو با یکی از موسیقی های مورد علاقه ات هماهنگ کرده بودم) و اسم تک تک اعضای بدنت رو (که می دونستم می شناسی) می گفتم . خیلی این شعر رو دوست داشتی و هر کدوم از اعضای بدن رو که نام می بردم ، بهش نگاه می کردی و می خندیدی  بعد ها خیلی اتفاقی فهمیدم که این شعر به اشعار مورد علاقه ات تبدیل شده (گاه و بیگاه زمزمه اش می کردی خصوصا موقع خواب ) برای همین تصمیم گرفتم برای شناخت اعضای بدن ازش استفاده کنم. تا حالا که خیلی موثر بوده...
30 بهمن 1391

این روزها... 3

اینم یکی از اصطلاحات رایج این روزهای فرشته کوچولو   مفهومش اینه که معادل انگلیسی اون شیء رو برات بگیم. چند روز پیش یکی از مدل هات رو آوردی برام و پرسیدی "این چی می شه؟" گفتم :"شتر" دوباره پرسیدی؟ چی می شه؟ باز گفتم "شتر" بار سوم بی طاقت شدی و مامان رو مجبور کردی یه کوچولو به مغزش فشار بیاره   (یادم اومد روز قبل، بابا برات توضیح می داد ببر می شه ... شیر می شه ...) سریع جواب دادم camel. لبخندت رو که دیدم. خیالم راحت شد. فهمیدم درست متوجه شدم  بعد کلی خوشحال شدم از این که می تونی  معادل انگلیسی کلمات رو  درک کنی  ...
28 بهمن 1391

آبشار

به آبشار خیلی علاقه پیدا کردی. آبشار رو اولین بار توی عکسهایی که از اینترنت برات دانلود کردم، دیدی و یاد گرفتی. هفته پیش وقتی اومدم اتاقت، دیدم سخت مشغول کشیدن نقاشی هستی  منو که دیدی لبخند زدی و گفتی "مثل آبشار شده"   تعجب کردم چون اولین باری بود که نقاشی ات رو برام تفسیر می کردی، تازه بعد از این که تحسین همراه با تعجب و خوشحالی منو دیدی، تصمیم گرفتی یه بار دیگه برام توضیح بدی  انگشت کوچولوت رو گذاشتی روی نقاشی و گفتی "آبشار شده" اینم تصویر آبشار نقاش کوچولوی من و امضای پای اغلب نقاشی هات (خمیر هایی که می چسبونی کنار نقاشی هات) این نقاشی رو در حضور خودم کشیدی و برام توضیح دادی ...
25 بهمن 1391

اولین جمله

امروز خیلی خوشحالم کردی. در واقع خیلی خیلی خوشحالم کردی   باور کن بعضی لحظه ها قابل توصیف نیست مثل امروز که اولین جمله محبت آمیزت رو گفتی  مثل همیشه بی مقدمه گفتی آوا ... مامان ... دوست ... داره (آخه هنوز مثل آدم آهنی ها کلمه کلمه و با وقفه حرف می زنی)  نمی دونی چقدر ذوق زده شدم. الهی مامان فدات شه که اینقدر مهربونی  بعداز ظهر هم موقع خواب نیمروزی کلی این جمله قشنگت رو تکرار کردی و البته معادلش رو . آوا ... بابا... دوست ... داره. آوا... خرسی... دوست... داره. آوا... هاپو... دوست... داره و ...  ...
23 بهمن 1391

بازی 3

بیست ماهگی آوا : بازی با خمیر رو از 18 ماهگی شروع کردیم. اوائل خودم برات خمیر درست می کردم اما وقتی مطمئن شدم که خمیر رو دهن نمی گذاری، خیالم راحت شد و برات خمیر بازی خریدم. چند بار نشستم و با خمیر بازی کردم ( می خواستم یاد بگیری چطور به خمیر شکل بدی و باهاش بازی کنی)  این اولین تجربه ات بود. با یه میله باریک روی خمیر نقش زدی و کلی مامان رو خوشحال کردی تاریخ عکس : 1391/09/27 و تجربه دوم: چیزی شبیه به نی نی  خمیر رو خودم برات آماده می کردم و شما می چسبوندی تاریخ عکس :  1391/10/09 تاریخ عکس : 1391/10/18 و بالاخره اولین اثر هنری که می شه گفت، خودت با خمیر خلق کردی ( می گفتی "جوجه شده&...
22 بهمن 1391

نقاشی 1

بیست ماهگی آوا: خیلی وقته که می خوام از نقاشی هات بنویسم ولی فرصت نمی کنم  از 18 ماهگیت برات یه برد مخصوص درست کردم و مرتب روش برگه a3 می چسبونم (گاهی اوقات هم دو تا برگه a3 کنار هم می چسبونم که دستت بازتر باشه برای نقاشی کشیدن) تو هم سنگ تموم می گذاری و همه برگه رو پر می کنی از خط و خطوط رنگارنگت. اوائل فقط خطوط مستقیم می کشیدی اما الان خط منحنی می کشی. چند روز پیش هم برای اولین بار کار با گواش رو شروع کردیم  بعضی وقت ها من و بابا رو مجبور می کنی همراهت نقاشی بکشیم . خلاصه اینکه گوشه و کنار نقاشی هات امضای من و بابا هم هست و در ادامه اولین کارهای نقاشی با گواش ای...
20 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد